از زبان ارشاد نیکخواه مترجم کتاب وقتی میمیرم گربم من رو میخوره؟
میخوام تجربهی خودم از فرایند خودناشری (ناشرمؤلف یا self-publishing هم بهش میگن) رو براتون تعریف کنم. از قسمتهای جالب ماجرا براتون میگم و از سختیها و دهنسرویسیهاش. از عواید مالیش، و از نکتهها و توصیههایی که ممکنه مسیر رو براتون اندکی هموارتر کنه.
اول یک تصویر کلی از مسیر براتون ترسیم میکنم و بعد، هر ایستگاه رو با جزئیاتِ بیشتری برات تشریح میکنم.
مطالعه (و انتخاب کتاب)
ترجمه
ویراستاری
صفحهبندی و طراحی جلد
پیداکردن ناشر و اخذ مجوز
بازاریابی، سفارشگیری و فروش
مطالعه
هدف از این مرحله پیداکردن اون کتاب لعنتیـه. همون کتابی که قراره برای چند ماه آینده براش از خواب بیدار شی و شبها با فکر کردن بهش به خواب بری. همون کتابی که قراره صدها ساعت از جوانیت رو به خودش اختصاص بده. همون کتابی که قراره تکتک کلماتش رو بارها و بارها ببینی و بخونی و بازنویسی کنی و … (اگر کتاب فروش کنه) در موردش تحسین و یا نقد بشنوی. پس باید اون کتاب رو خیـلی دوست داشته باشی. وگرنه وسط راه ولش میکنی. خصوصاً اگر به تازگی وارد وادیِ ترجمه شده باشی، ذهن و تنت به همچین فعالیت سختی عادت نداره و اگر متنی که ترجمه میکنی رو دوست نداشته باشی، هر ساعت مثل یک سال میگذره و در نهایت بیخیالِ پروژه میشی. پس بهتره کتابی رو ترجمه کنی که دغدغهی راستینِ خودته؛ دربارهی موضوع یا از نویسندهای باشه که دوست داری بیشتر ازش بخونی. آخرین کتابی که ترجمه و خودناشری کردم وقتی میمیرم گربهم من رو میخوره؟ دربارهی مرگ و جنازههاست. موضوعی که این روزها خیلی بهش فکر میکنم. اینجا نوشتم که چرا رفتم سراغِ این کتاب.
من کتابهام رو از کجا پیدا میکنم؟
برای پیدا کردن کتاب دربارهی هر موضوعی، من از سرچ گوگل، آمازون، و سایت Goodreads استفاده میکنم.
برای دانلود کتاب هم میتونی از سایت Library Genesis استفاده کنی. روسیهای لعنتی همهی کتابهای دنیا رو در فرمتهای مختلف به صورت رایگان گذاشتن توی این سایت. دمشون گرم.
قبل از دانلود هر کتابی و شروع به مطالعه، به نظرم بهتره که خلاصهی کتاب، دربارهی نویسنده، نظر خوانندههای قبلی، و امتیازی که کتاب در پلتفرمهای معتبر مثل گودریدز یا آمازون گرفته رو مطالعه کنی. همهی اینها یک سرچ ساده و چندتا کلیک از تو فاصله داره.
ترجمه
بعد از اینکه کتاب مطلوب رو پیدا کردی و تا آخر خوندی، اگر خوشت اومد، اگر حس میکنی یکی دیگه هم خوشش میاد و میتونه به یکی دو نفر دیگه کمک کنه، اگر تصمیم گرفتی که میخوای چند ماه آیندهت مشغولش باشی، شروع کن به ترجمه.
اولش خیلی سخته. میدونم. با کلی ترس و تردید شروع میکنی. کمالگرایی همیشه از بالای شونههات داره به مانیتور (یا صفحهی کاغذت) زُل میزنه. مغزت زود خسته میشه. به جملهها و عبارتهایی میرسی که هرکاری میکنی ترجمه نمیشن. بارها حس میکنی این کارِ تو نیست.
شاید هم واقعاً کارِ تو نیست و بهتره بیخیالِ ترجمه و نوشتن و خودناشری و هرچیزی که بهش مربوطه بشی.
ولی تا نکنی نمیفهمی. پس ۱۰ صفحه از کتاب رو ترجمه کن، ۳تا پرینت ازش بگیر، و بده به ۳تا از دوستهای کتابخون و آدمحسابی. نظر صادقانهی اونها چیز مهم و ارزشمندیـه. بازخورد دوستهات رو بشنو، ولی لزوماً همیشه به حرفشون گوش نکن. گاهی لحن و سبکی که واقعاً فکر میکنی درسته اصلِ جنسه. کمکم سبک خودت رو پیدا میکنی.
اگر بعد از این بازخوردها و بازنویسیها، رمق و اشتیاق برای ادامهی کار داری، یعنی در مسیر درستی هستی. الان وقتشه که یک روتین برای خودت ایجاد کنی. یعنی هر روز ترجمه کنی. و قبل از اینکه خسته بشی دست از کار بکشی. اونجایی که داری زور میزنی یک جمله رو ترجمه کنی یعنی خسته شدی. سریع دست از کار بکش. وقتهایی که زور میزنی ترجمهی خوبی از آب درنمیاد و کارِ ویراستار رو بیشتر میکنی. من احتمالاً بدترین آدم در دنیا برای توصیههای روتینسازی و عادتسازی هستم. ولی فکر کنم برای ایجاد روتین باید ترجمه رو درست بعد از یک عادت تثبیتشده انجام بدی. مثلاً بعد از قهوهی بعد از صبحونه. یا بعد از چُرت ظهرگاهی. اینجوری مغز عادت میکنه که هر روز بعد از چرت ظهرگاهی باید خودش رو آمادهی ترجمه و نوشتن و خلاقیت بکنه. اگر فرآیند رو اینجوری منظم کنی، هم راحتتر میشه، و هم ترجمهی قشنگتری تحویلِ خواننده میدی.
من چجوری ترجمه میکنم؟
جملهبهجمله ترجمه نمیکنم. اول کل بخش رو میخونم، بعد پاراگراف، و بعد جمله. یه همچین شکلی:
اول: صبح، قبل از شروعِ ترجمه، همهی اون بخش/فصل/چندصفحهای که میخوام در طول روز ترجمه کنم رو میخونم که شِمای کلی داستان بیاد دستم. در موردش کمی فکر و ایدهپردازی میکنم. عجلهای برای رفتن پشت لپتاپ و شروعِ نوشتن ندارم.
دوم: با یک فنجون قهوه، یا یک نوشیدنیِ خوب میرم پشت لپتاپ، اولین پاراگرافِ متن رو میخونم و ترجمهی چیزی که فهمیدم رو، با نیمنگاهی به توالیِ جملهها و واژههای کلیدیِ متنِ انگلیسی، مینویسم. این کار باعث میشه ترجمهی من برای خوانندهی فارسیزبان روان و خوشخوان باشه.
در آخر یک کنترل نهایی میکنم که نکتهها، اطلاعات، و واژههای کلیدی که نویسنده استفاده کرده، با همون لحن و سیاق و تأکیدی که مطلوبش بوده، منتقل کرده باشم.
و بعد میرم سراغ پاراگراف بعدی.
ویراستاری
بعد از تمومکردنِ ترجمه، باید یک چشمِ تیزبین و یک ذهنِ ادیب بیاد (غیر از چشم و ذهنِ مبارکِ خودت) بیاد و کتاب رو بخونه، غلطهای املایی رو تصحیح کنه، علائم سجاوندی رو درست کنه، جملههای نامفهوم رو مفهوم کنه، و خلاصه پیچومهرههای نوشتهت رو سفت کنه.
من چجوری با ویراستار کار میکنم؟
من خوششانس هستم که در دایرهی دوستهام چندتا ویراستارِ خوب دارم که کتابهام رو نجات دادن.
روش کار من اینجوریه که طی مرحلهی ویراستاری (که برای کتاب ۲۵۰ صفحهای حدود یک ماه طول میکشه) هر روز با ویراستارم حدود ۳ ساعت کنار هم میشینیم و روی کتاب کار میکنیم. بعضیها ترجیح میدن نوشتهشون رو تحویلِ ویراستار بدن و بعد از یک ماه متنِ ویرایششده رو تحویل بگیرن. ولی من ترجیح میدم شونهبهشونهی ویراستار همراهش باشم و با همدیگه متن رو چکشکاری کنیم.
صفحهبندی و طرح جلد
میرسیم به قسمت هنریِ ماجرا.
طرح جلد خیلی مهمه. خیلیها هنوز کتاب رو بر اساس جلد قضاوت میکنن! این جور آدمها لزوماً سطحینگر نیستن. شاید صرفاً علاقهی زیادی به طراحیِ خوب، هنر، و ظاهرِ بصریِ چشمنواز و معنادار دارن. توصیهم اینه که این قسمت از ماجرای خودناشری کتاب رو بدی دستِ کاردون. حتماً یک گرافیستِ خوب در دایرهی نزدیک یا دورِ دوستهات پیدا میشه. اگر کتابی که میخوای منتشر کنی ترجمهس، میتونی همون جلدِ کتابِ اصلی رو فارسی کنی.
حالا بریم سراغ صفحهبندی یا صفحهآرایی که همیشه از قسمتهای باحال ماجرا بوده برام. چون پای دیزاینِ نوشته میاد وسط. اونجاست که متنِ شلخته و بیفرمت رو میچینی توی کتاب؛ با فونتها، وزنها، پاراگرافها، و شکلها بازی میکنی و نمای کتاب رو میسازی. تکههای پازلی که با وسواس خلق کردی (ترجمه کردی و نوشتی) رو مرتب و تمیز میچینی توی صفحههای کتاب. ورق به ورق. فصل به فصل.
من به شخصه بیشتر به سمتِ متنی جذب میشم که ظاهر قشنگتر و تمیزتری داشته باشه تا یک متن شلخته و نامرتب. همیشه این مساله برام مهم بوده. حتی یک بار مطلبی نوشتم در باب اینکه چگونه در اینستاگرام درست و قشنگ و مرتب بنویسیم.
برای انجام صفحهبندی باید دو ویژگی در چنته داشته باشی:
۱) شعور بصری داشته باشی. یعنی یه چیزهایی از گرافیک و به ویژه گرافیکِ کتاب، متن و تایپوگرافی بدونی.
۲) یکی از ابزارهای صفحهبندی رو بلد باشی. بهترینش InDesign از محصولات Adobe هستش.
برای یادگیریِ اولی (دانش بصری) باید مطالعهی بصری داشته باشی و چشمهات رو به دیزاینهای خوب تربیت بدی. برو کتابفروشی یا کتابخونه و هر کتابی که به نظرت قشنگه رو با دقت برانداز کن. حتی میتونی همون طراحی و صفحهبندی رو کپی کنی. این باعث میشه زودتر ابزارهای صفحهبندی رو یاد بگیری و کارِت راه بیفته. یا میتونی توی گوگل صفحهبندیهای قشنگ و مدرن رو سرچ کنی و ازشون الهام بگیری.
برای یادگیریِ دومی، یعنی InDesign اگر فوتوشاپ بلد باشی راحتتر یادش میگیری چون محیط کار و دستورهاش تفاوت زیادی با فتوشاپ نداره. میتونی از یوتیوب و آپارات استفاده کنی، یا اینکه یک معلم خصوصی بگیری. هر کدوم از اینها یک سرچ گوگل و چندتا کلیک ازت فاصله دارن.
یک گزینهی دیگه اینه که کلاً صفحهبندی رو برونسپاری کنی و این قسمت از پروژه رو بدی به کسی که اینکارهس، و در آخر یک پیدیاف از کتابت تحویل بگیری.
من صفحهبندی رو چیکار کردم؟
من خوششانس بودم که دوست خوبی مثل مصطفی دارم که موسس و مدیر نشر نوینـه. رفتم دفترشون و از طریق بچههای نشر، نرمافزار InDesign رو یاد گرفتم. فرآیندی که ۲ الی ۳ روز زمان برد. یه دانش بصری ریزی هم دارم که در طول سالیان دراز به واسطهی دیدن و لذتبردن از کارهای خوب، بازی کردن با ابزارهای تصویرسازی مثل paint و فتوشاپ و اپلیکیشنهای ادیت عکس، و کمکگرفتن از گرافیستهای اطراف، مثل خفنترین گرافیست و داداشِ جهان، به دستش آوردم.
پیدا کردنِ ناشر
قبلاًها اینجوری بود که خودمون میتونستیم بریم ارشاد و برای مجوز کتاب اقدام کنیم. ولی از یه جایی به بعد مسئولین وزارت ارشاد تصمیم گرفتن که دیگه به ما خودناشرها مجوز ندن. یعنی حتما باید از طریق یک انتشارات برای مجوز کتاب اقدام کنی. پس باید توی این مرحله بری سراغ پیدا کردنِ یک ناشر که به کتابِ تو علاقهمند باشه. شاید مجبور باشی چندین بار قرار ملاقات بذاری، ایمیلهای زیادی بفرستی، و در مورد مفاد مالی و حقوق معنوی کلی مذاکره کنی تا به یک ناشر و یک قراردادِ خوب برسی.
بسته به اینکه چه جور قراردادی با ناشر میبندی، میتونی هزینهی چاپ کتاب رو خودت پرداخت کنی، و فروش کتاب رو خودت بر عهده بگیری.
من ناشر رو چیکار کردم؟
با نشر آسو کار میکنم. به درخواستِ مدیریتِ نشر آسو، در مورد جزئیاتِ همکاریمون اطلاعات بیشتری نمیتونم در اختیارِتون قرار بدم.
بازاریابی، سفارشگیری و فروش
قبل از اینکه وارد حوزهی خودناشری بشی، شاید با خودت فکر کنی که خب، بعد از ترجمهی کتاب و صفحهبندی، دیگه کار تمومه و فقط ۱۰ درصدِ ماجرا مونده، یعنی فروشِ کتاب.
ولی اینطور نیست. تازه همهچی شروع میشه. اگر هنگام ترجمه و صفحهبندی خودِت کارفرمای خودت بودی و همهچی تحت کنترل خودت بود، اینجا و در این مرحله آدمهای دیگه وارد بازی میشن، شرایطی پیش میاد که تو کنترلی روش نداری، و مولفههایی روی کارِت تاثیر میذارن که ممکنه خیلی بابِ طبعت نباشه. ولی خب، همهی اینها بخشی از این بازیـه.
بذار اول در مورد هزینههای چاپ و توزیع و فروش کتاب برات توضیح بدم. توی قراردادی که با ناشر میبندی، میتونی در مورد اینکه خودت مقداری از هزینههای چاپ و توزیع و فروش رو متقبل بشی و در عوض سودِ بیشتری از فروش نصیبت بشه، مذاکره کنی. پرواضحه که اگر میخوای خودت کتاب رو از طریق کانالهای خودت به فروش برسونی باید (تا حدی، هرچه بیشتر بهتر) بازاریابی بلد باشی. یعنی تولید محتوا کنی، با مخاطبهات در تماس باشی و جوابشون رو بدی، و کتابت رو promote کنی. یکی از راههاش اینه که چند جلد از کتاب رو به کسانی که مخاطبهای زیادی در شبکههای اجتماعی دارن هدیه بدی، که شاید تمایل داشته باشن کتاب تو رو معرفی کنن.
میدونم نوشتهم کمی شلخته بود. ولی تصمیم گرفتم منتظرِ کاملشدنش نمونم و پستش کنم. چون فکر کردم بهتره همینجوری ناقص پستش کنم، چون اگه منتظرِ کاملشدن و بینقصشدنش میموندم، شاید هیچ وقت این نوشتهها رو نمیخوندید.
ویراستاری
بعد از تمومکردنِ ترجمه، باید یک چشمِ تیزبین و یک ذهنِ ادیب بیاد (غیر از چشم و ذهنِ مبارکِ خودت) بیاد و کتاب رو بخونه، غلطهای املایی رو تصحیح کنه، علائم سجاوندی رو درست کنه، جملههای نامفهوم رو مفهوم کنه، و خلاصه پیچومهرههای نوشتهت رو سفت کنه.
من چجوری با ویراستار کار میکنم؟
من خوششانس هستم که در دایرهی دوستهام چندتا ویراستارِ خوب دارم که کتابهام رو نجات دادن.
روش کار من اینجوریه که طی مرحلهی ویراستاری (که برای کتاب ۲۵۰ صفحهای حدود یک ماه طول میکشه) هر روز با ویراستارم حدود ۳ ساعت کنار هم میشینیم و روی کتاب کار میکنیم. بعضیها ترجیح میدن نوشتهشون رو تحویلِ ویراستار بدن و بعد از یک ماه متنِ ویرایششده رو تحویل بگیرن. ولی من ترجیح میدم شونهبهشونهی ویراستار همراهش باشم و با همدیگه متن رو چکشکاری کنیم.
صفحهبندی و طرح جلد
میرسیم به قسمت هنریِ ماجرا.
طرح جلد خیلی مهمه. خیلیها هنوز کتاب رو بر اساس جلد قضاوت میکنن! این جور آدمها لزوماً سطحینگر نیستن. شاید صرفاً علاقهی زیادی به طراحیِ خوب، هنر، و ظاهرِ بصریِ چشمنواز و معنادار دارن. توصیهم اینه که این قسمت از ماجرای خودناشری کتاب رو بدی دستِ کاردون. حتماً یک گرافیستِ خوب در دایرهی نزدیک یا دورِ دوستهات پیدا میشه. اگر کتابی که میخوای منتشر کنی ترجمهس، میتونی همون جلدِ کتابِ اصلی رو فارسی کنی.
حالا بریم سراغ صفحهبندی یا صفحهآرایی که همیشه از قسمتهای باحال ماجرا بوده برام. چون پای دیزاینِ نوشته میاد وسط. اونجاست که متنِ شلخته و بیفرمت رو میچینی توی کتاب؛ با فونتها، وزنها، پاراگرافها، و شکلها بازی میکنی و نمای کتاب رو میسازی. تکههای پازلی که با وسواس خلق کردی (ترجمه کردی و نوشتی) رو مرتب و تمیز میچینی توی صفحههای کتاب. ورق به ورق. فصل به فصل.
من به شخصه بیشتر به سمتِ متنی جذب میشم که ظاهر قشنگتر و تمیزتری داشته باشه تا یک متن شلخته و نامرتب. همیشه این مساله برام مهم بوده. حتی یک بار مطلبی نوشتم در باب اینکه چگونه در اینستاگرام درست و قشنگ و مرتب بنویسیم.
برای انجام صفحهبندی باید دو ویژگی در چنته داشته باشی:
۱) شعور بصری داشته باشی. یعنی یه چیزهایی از گرافیک و به ویژه گرافیکِ کتاب، متن و تایپوگرافی بدونی.
۲) یکی از ابزارهای صفحهبندی رو بلد باشی. بهترینش InDesign از محصولات Adobe هستش.
برای یادگیریِ اولی (دانش بصری) باید مطالعهی بصری داشته باشی و چشمهات رو به دیزاینهای خوب تربیت بدی. برو کتابفروشی یا کتابخونه و هر کتابی که به نظرت قشنگه رو با دقت برانداز کن. حتی میتونی همون طراحی و صفحهبندی رو کپی کنی. این باعث میشه زودتر ابزارهای صفحهبندی رو یاد بگیری و کارِت راه بیفته. یا میتونی توی گوگل صفحهبندیهای قشنگ و مدرن رو سرچ کنی و ازشون الهام بگیری.
برای یادگیریِ دومی، یعنی InDesign اگر فوتوشاپ بلد باشی راحتتر یادش میگیری چون محیط کار و دستورهاش تفاوت زیادی با فتوشاپ نداره. میتونی از یوتیوب و آپارات استفاده کنی، یا اینکه یک معلم خصوصی بگیری. هر کدوم از اینها یک سرچ گوگل و چندتا کلیک ازت فاصله دارن.
یک گزینهی دیگه اینه که کلاً صفحهبندی رو برونسپاری کنی و این قسمت از پروژه رو بدی به کسی که اینکارهس، و در آخر یک پیدیاف از کتابت تحویل بگیری.