معرفی کامل کتاب خشم و هیاهو | نوشته ویلیام فاکنر | ترجمه محمدثقفی | انتشارات آسو
خشم هیاهو رمانی از ویلیام فاکنر است و به عقیده بسیاری از صاحب نظران بهترین اثر اوست که بیشترین نقد و بررسی را در میان آثار فاکنر به خود اختصاص داده است.
داستان، حکایت روز از زندگی خانواده ی کامپسون هاست که از زبان چهار شخصیت متفاوت روایت می شود. از ذهن ناتوان بنجی به ذهن وسواسی کونتین و سپس حرکت به ذهن متفاوت یا بی اندازه وسواسی جیسون و در آخر نیز به سوی دنیای عینی دیلسی. به ترتیب حرکت خواننده را در این رمان، حرکتی از ساده لوحی و معصومیت به سوی روشنگری فزاینده می یابیم.
خشم و هیاهو شبیه پازل پیچیده ای است که هر قطعه ذهنیات راوی خود را بیان می کند.
نقد و بررسی کتاب خشم و هیاهو| نوشته ویلیام فاکنر | ترجمه محمدثقفی | انتشارات آسو
فصل اول (هفتم آوریل ۱۹۲۸)
این فصل از کتاب خشم و هیاهو از زبان بنجی (بنجامین) که کندذهن است بیان میشود. بنجی درک درستی از زمان ندارد و در این فصل در آن واحد ماجراهای چند نسل را بدون هرگونه ترتیب زمانی و درهم برهم نقل میکند. ادراکات او کاملا متفاوت از درک دیگران است. روایتهای او سرشار از توصیف و تفسیر است. رویدادها بیشتر پیرامون زندگیِ کدی، تنهادختر خانواده ست.
فصل دوم (دوم ژوئن ۱۹۱۰)
این فصل از زبان کونتین پسر بزرگ خانواده است. کونتین درگیر ذهنیات، اخلاقیات و خاطراتش است. او زمان را عامل بدبختی می داند. به همین خاطر است که تصمیم به خودکشی میگیرد تا زمان را متوقف کند. در این فصل با فضایی اسرارآمیز و نثری شاعرانه مواجه هستیم. این فصل هم به سختی فصل اول است با این حساب که ذهن کونتین پیچیدهتر از بنجی است. کونتین علاقهی زیادی به خواهرش کدی داردکه بدون ازدواج باردار شده است. و این کونتین را بخاطر علاقهی ویژهای که به او دارد عذاب می دهد. تا جایی که حاضر است تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و همراه با او و بنجامین از خانه فرار کند. همین ناامیدیها اتفاقات روز مذکور را رقم میزند.
شما می توانید این کتاب را در اولین خریدتان با تخفیف ویژه , از انتشارات آسو بخرید!
فصل سوم (ششم آوریل ۱۹۲۸)
این فصل از کتاب خشم و هیاهو از زبان جیسون برادر فاسد و سودجو روایت میشود. زمان برای جیسون پدیدهای است مادی برای کاسبی کردن. با این همه او همیشه از زمان عقب است. و پی در پی از آن ضربه میخورد. از نظر جیسون هر مرگی در خانواده او را به زندگی ایده آلش نزدیکتر میکند. در این فصل کونتین دختر کدی از ارتباط نامشروعش نزد جیسون است و او حق دیدن دخترش را ندارد. جیسون قصد دارد پس ازمرگ مادر بیمارش خواهرزادهاش را بیرون کند و بنجی را به دیوانهخانه ببرد و املاک کامپسونها را تصاحب کند.
فصل چهارم (هشتم آوریل ۱۹۲۸)
از زبان دیلسی کنیز سیاهپوست (دانای کل) روایت میشود که برخوردی طبیعی با زمان دارد و همگام با آن پیش میرود.
در بخشی از کتاب خشم و هیاهو می خوانیم:
اونا گفتن اگه پدر دست از مشروب خوری بر نداره، در عرض یک سال می میره، اونم ول کن نیست! نمیتونه نخوره از پارسال تابستون تاحالا ادامه داره و اگه همین طوری پیش بره و پدر بمیره، بنجی رو می فرستن جاکسون نمیتونم گریه کنم، حتی نمیتونم یک قطره اشک بریزم کدی رت در میان در تصور کردم که بنجی به لباسش چنگ می زد و نعره می کشید. صدایش مانند ضربه های پتک به دیوار می خورد و انعکاسش در خانه می پیچید. کدی را با حالتی مغموم و چهره ای رنگ پریده و با چشمانی که گونی دو انگشت شست را در آن فرو کرده باشند می دیدم که جلوی دیوار ایستاده، تا آنکه بنجی او را از اتاق بیرون کند. صدای بنجی و عربده هایش جائی برای سکوت باقی نگذاشته بود و مانند پتک برسرم کوبیده می شد.
وقتی در را باز می ک دی، صدای زنگی شنیده، اما فقط یک بار طنینش به گوش می رسید. کوتاه، شفاف و متعادل از تاریکی کوچک بالای در شنیده می شد. گوئی طوری تنظیم شده بود که وقتی در را به روی عزر نان تازه و داغ می گشودی، همان صدای کوتاه و شیک را بدهد تا برای شنیدنش سکوت زیادی هزینه نشود. بچه ی کوچک و کثیفی با چشمانی شبیه چشم های یک خرس عروسکی و گیس های بافته شده ای خرگوشی آن جا بود.
” سلام، خواهر” در آن سکوت گرم و دلنشین، ثورتش شبیه یک فنجان شیر تداعی می کرد که به آن قهوه اضافه کرده باشند. ” کسی این جا هست؟”
اما او صرفا به من نگاه کرد تا این که دری باز شد و زن فروشنده آمد. بالای پیشخوان ردیفی از اشکال لطیف به چشم می خورد. صورت تمیز و مرتبش از پشت شیشه ی خاکستری پیدا بود که موهای کم پشتش را محکم بسته و جمجمه کبود رنگش دیده می شد. با عینکی که قاب طوسی داشت، سبکبال و مانند صندوق دارهای فروشگاه نزدیک شد. خیلی شبیه کتابدارها بود، چیزی در میان قفسه های غبار گرفته و مرتب وجود داشت که با اطمینان می شد گفت مدت ها قبل از واقعیت جدا شده و به آرامی خشکیده است. از هوایی که تنفس می شد پیدا بود عدالت در مورد آن اجرا نشده است.
” دوتا از اینا لطف کنید خانم.”
یه تکه روزنامه از زیر کانتر برداشت و روی پیشخوان گذاشت، سپس دوتا از نان شیرینی ها را برداشت. دخترک مبهوت وبدون پلک زدن، با چشمانی شبیه دو حبه کشمش که در فنجانی از قهوه ی رقیق به آرامی شناور باشند، آن ها را زیر نظر داشت. دست های خاکستری و تمیز، نان های گرد و طلایی را با انگشت سبابه ی دست چپ مرتب می کرد که شبیه تو پک های کبود به نظر می رسیدند.
” این نان رو خودتون می پزید خانوم؟”
گفت:بله؟ دقیقا به همین صورت، بله ؟ مثل هنر پیشه ی روی سن، بله؟ میشه پنج سنت. امر دیگه ای هم بود؟
نخیر مادام، اما مثل اینکه این دختر خانوم یه چیزی میخواد. از پشت ویترین نتوانست او را ببیند، بنابراین به آخر پیشخوان رفت و سرک کشید. ” شما آوردینش تو؟”
خیر مادام زمانی که من رسیدم، اون اینجا بود.
گفت: دخترک بی حیا. ” از پشت کانتر بیرون آمد، اما به دخترک دست نزد.” چی توی جیبات گذاشتی؟”
من گفتم: ” اون اصلا جیب نداره. کاری هم نکرد، فقط همین جا منتظر شمل ایستاده بود.”
او که به من زل زده بود گفت :” پس چرا صدای زنگ نیومد؟” تنها چیزی که لازم داره یه دسته کلیده! تخته سیاهی پشت سرش دیده می شد که روی آن نوشته بود ۵=۲*۲ اینو طوری زیر پیرهنش مخفی می کنه که هیچ کس متوجه نمی شه. با توام، چه طوری اومدی داخل بچه؟”
شما می توانید این کتاب را در اولین خریدتان با ۶۰٪ تخفیف از انتشارات آسو بخرید!